بتهوون برای زندگی!

ادبیات فیلم و آهنگ

بتهوون برای زندگی!

ادبیات فیلم و آهنگ

ترجمه پذیرفته میشود

ترجمه عمومی  با قیمت مناسب، زیر قیمت بازار، مقاله های انگلیسی به فارسی، روانشناسی، ادبی، سینما و غیره پذیرفته میشود

ترجمه عمومی و یوتیوب و زیرنویس فیلم


مرداب

خب الان ما ایرانیها همه باهم در حال سقوطیم، سقوط آزاد،

مهم هم نیست دیگه،مهم اینه آخرش چی میشه؟

من هم این وسط زدم کانال اخبارم حذف کردم ،احمقانست وقتی هی انتظار بد و بدتر شدن داشته باشی، بدنت عادت میکنه،به اضطراب و خبرهای بد،

اینکه هرروز عادت کردم بگم امروز دیگه چه عن جدیدی برای ما ایرانیها در راهه؟

خلاصه اومدم کس مشنگ بازی درارم، بدنم دیگه توان این همه سطح استرس رو نداره،سه چهاربار تا مرز فروپاشی روانی پیش رفتم و اینکه حقوقم میشه دو تا سوتین و یه مانتو و خرج رفت وامد و غذا!

و چندبارم حتا سرکار زدم زیر گریه، چه برسه توراه خونه و اینا

خلاصه گفتم این همه با استرس رفتم جلو،یمدت بزنم رو کس مشنگ بازی

الکی انتظارای مثبت داشته باشم،مثلن بگم وای امروز روز خوبیه،روز وقوع معجزات و غیره و چیزای خوب اتفاق میفتن،

البته که بدنم اجازه نداد و با کابوس نگرانیام برگشت سرجاش، اما من باید بتونم این ذهن سرکشم و اروم کنم، این کابوسام وقتی انتظارات چرت منفی رو کنار بذارم،کم میشن

گور بابای هرچی جنه که تو خابام میبینم، که محاصرم کردن و غیره.اینا همش توهمات ناحوداگاهمه چون تو فشارم.چندروزی خبر نخونم و ادم باشم میتونم رو ناحوداگاهم هم تاثیر بذارم

من برای زنده بودن های و هوی تازه میخاهم

راستش من چندان تو رابطه خوب نیستم،در ایجادش هم همینجور،اگه از وسی خوشم بیاد که دیگه کلن میرینم و نمیتونم عادی هم حرف بزنم با طرف،نمیدونم چه مرگمه

من سالها تو لاک تنهایی خودم بودم، و تنهایی واقعن حوصله سربر و مزخرفه،

به عنوان کسی که سی و شش هفت سال تنها بوده اکثر اوقات این و میگم، 

امروز بدجور دلم گرفته بود،جوری که چندبار نزدیک بود بزنم زیرگریه،نمیدونم هورمونیه یا چی؟

زندگی شخصیم تخمیه،امروز رفتم محله سنگ سیاه، قدیمیترین محله شیراز،ناجور و تخمیه،ولی خب قدیمی هم هست، اول یه کافه کشف کردم، بعد رفتم بی بی دخترون،بعد هم مسجد مشیر. تو مسجد مشیر، ایوب درونم با خدا درد و دل کرد که چه مرگته؟ چی از جونم میخای؟ اگه زندگی قبلیم آدم گهی بودم، بذار بمیرم منو ببر جهنم با همین پوست و استخون هرچقدر دلت خاست بسوزون،

ولی دست از سرم بردار، من آدم خوبیم تو این زندگیم، ولم کن،

ای کاش مرد بودی بقول ایوب، میشد دوکلام باهات حرف زد یا گرفت زدت تا فهمید دردت چیه

آخخخخخ، احتمالن پی ام اس باشم، ماهها بود انقدر غمگین نبودم که نتونم جلو اشکام رو بگیرم،اصلن بی اختیار دارم گریه میکنم،نمیدونم چه مرگمه،

حتا سرکار نزدیک بود گریه کنم،احتمالن بخاطر جداییم باشه،من سخت میتونم کسی رو فراموش کنم،ولی خب، اگرم زود میشد، دیگه اون عشق هم ارزشی نداشت،که تا طرف یکماه ازش دلخور باشی، از ذهنت فراموش شه،پس اون چه عشقی بوده که بینتون بوده،

بهرحال دارم خودم رو رازی میکنم به اینکه ذهن نویسنده و متوهم من، محبت اون رو به عنوان عشق درنظر گرفته، و توهمات من بوده همه چیز، حتا وقتی تو مستی میگفت دوستم داره؟ نباید جدیش میگرفتم

اما ذهن توهمی من،،،از هر چیزی تو هر حالتی، نشانه عشق میگرفت

تاجاییکه حتا عشقی هم وجود نداشت،ربطش میداد به عشق،

حالا؟ حالا،حالا،شایدم فکر میکردم یک راه نجاته برای فرار از خونه پدری

بله،دوستان من با پول پدرشون راهی آلمان شدن و یا خونه خریدن و الان من رو مسخره میکنن که هنوز مستقل نیستم، بایدم مسخره کنن،چون من هرچقدر جمع کردم به مستقل بودن و خرید خونه و حتا رهنش نرسید

کلن،خدایا کاش که مرد بودی و کاش تمومش میکردی، این عذاب من رو تو این خونه.اصلن انصاف نیست کارت،

با یک شکنجه گر تو خونه زندگی کنم، آرامش نداشته باشم و نتونم هم مستقل شم، و هیچکس هم وقتی میفهمه فقیرم، طرفم نیاد برای رابطه

هی،،،بقول ونگوگ، تنها رنج است که تا آخر میماند

ادامه خاب

امروز رفتم سر خاک یار قدیمیم،چون در مورد میم نمیتونم با کسی حرف بزنم رفتم و با اون حرف زدم،قبرستون خلوت بود،بارونی بود هوا اما وقتی من رسیدم بارون نمیومد،کلی حرف زدم باهاش و مرور اخبار چند ماه اخیر رو دادم بهش و معتادای تو قبرستون هم میدیدم که میپلکیدن تو آرامگاههای خانوادگی قدیمی تا چیزی دود کنن، یکیشونم اونورتر من،یه آتیش به پا کرد تا بشینه گرم شه، امروز برحلاف عید،کسی مزاحمم نشد اونجا،البته مزاحمت به این شکل معمول نه،مزاحمت به دست کسانی ک در قبرستان کسب درامد میکنن

یکیشون عید که رفته بودم، اومد و یچیزی ریخت رو قبر تا نشون بده چطور میشه تمیز و سفیدش کرد،شبیه اسید بود که سیاهی رو برد و گفت اگه بخای برم بیشتر بیارم کلشو سفید کنم، منم گفتم نه، الان اون تکه رو نگاه کردم دیدم اسم مشکی هم کمرنگ شده، حتمن اسیدی چیزی بوده باهاش قبر تمیز کنه،خوب شد گفتم نه همون عید،دومین مزاحمت اوناست که قبر میشورن،اونام امروز تو بارون نبودن،سومیش میشه اونا که میان و قران میخونن،که این یکی اومدش، و نگاش کردم گفتم پول ندارما، نخون الکی، گفت همون دعای خیر برام بسه! که با توجه به پلاستیک پر میوه ش و کیف و دفتک دستکش، الکی مینمود، خلاصه خوند و کاریش نداشتم و اخر نکام کرد گفت خدا بیامرزتش، گفتم، خدا خیرت بده،

و رفت، دید واقعن پول نداشتم،

چهارمین مورد مزاحمت این بچه مچه هان که میان گل میفروشن و امروز خداروشکر نبودن،

خلاصه وقتی تو قبرستون روزای غیر عادی، تنهایی و معتاد و بیخانمان دو و برته، وقتی تو از اونها عجیب غریب تر باشی و با صدای بلند برای اون عزیز ازدست رفته،حرف بزنی وخاطره تعریف کنی، خودشون میدونن باید فاصله قانونی رو با تو رعایت کنن، چون تو خل تر اونایی،

یکساعتی نشستم تا اینکه سردم شد و برگشتم، هربار من این سنگ رو گم میکنم و از خودم خجالت میکشم بابتش، بار قبل یجا نشون کردم و ایندفعه داشتم در همون آشفتگی اخیر چند ماهه، دورو برم رو نگاه میکردم و حدس میزدم براساس اون نشانه قبلی که گذاشتم باید همین اطراف باشه و اخر دیدم با اون عکس مظلومش داره بمن نگاه میکنه،

اینبار دلم برا خودم نسوخت، گریه کردم ولی کمتر، حرف زدم باهاش، و آرومتر شدم،

گفتم من باز یه تر زدم تو رابطه و میدونم هر رابطه ای هم ایجاد کنم، چند ماهه و موقته و اخرش میام سراغ خودت که براات تعریف کنم چی شده و خاک بر سرت که مردی،که وضع من این باشه...بعله...


خواب

یونگ باور داشت خواب، یک روند شفابخشه که باعث میشه خیلی از مشکلاتمون به مرور، با همین خاب،بهتر شه،این رو ربط میداد به قدرت ناخودآگاه و اینکه الگوهای تکراری رفتاری که شکل گرفته در اقیانوس ناحودآگاه باعث میشن توی خاب،بی اینکه بدونین.روند درمانتون شکل بگیره،البته بسته به مطالعه هم بنظرم هست و یادگیری خوداکاهانه، چون هر چیزی پیش از رفتن به ناخوداکاه، باید یاد گرفته بشه، مطالعه شه،دیده شه، تجربه شه و غیره که باعث شه تاثیرش بیشتر شه، برای همین مثلن انگلیسی در خاب ها به شدت بیخود بودن، چون اصل اولیه خوداگاه و یادگیری در خوداگاه رو نادیده میگرفتن و میگفتن فقط این سی دی رو بذار و بخاب،خودت یاد میگیری

حالا، داشتم به این فکر میکردم که یکم از چهارهفته پیش که تصمیم گرفت کات کنه،میگذره،و یکم بهترم، البته هنوز خونه میرم غم آواری میریزه روم،ولی خب در طول روز بهترم،

حس میکنم توهم زدم، همه اون حباب دوست داشتن اون که باعث شد بهش اعتماد،کنم، یاتو مستیش بوده یا سگ مستی، و من احمق هم نباید به چرندیاتی که مردا تو مستی و تخت! میگن اعتماد چندانی کنم، انگار یکی دیگه میشن تو این دو حالت،عجیب غریبن مردا،از پوسته سفت و سخت گرفته تا احساساتی عجیب غریب،که بعدن تمام حساشون،حرفاشون و کاراشون رو تو اون حالت،انکار میکنن،بعد میگن زنا عجیب غریبن،

حالا یک پیشنهاد آبجوخوری شده بهم با دوستی قدیمی، اما نمیرم، چون تهش باز ختم به خیر نمیشه،اگه گروهی چت کردن برن خونه ش،شاید رفتم،اما تنها نه،


ممنون

ممنونم بابت پیاماتون،اما من هنوزم به زمان نیاز دارم،

امروز برخلاف انتظار، حالم اوکی بود،مرکز آشفتگی نبودم،ولی اشتباه کردم و به اطرافیان،خواهر، رئیس و بقیه گفتم رابطه م تمومه، و سیل کنجکاوی های وحشتناکشون شروع شد،که چرا؟ طرف خیانت کرده؟ چی شده؟ بما بگو.

بذار زنگ بزنم فحشش بدم! و غیره،منم خندیدم و گفتم نه اینجور نبوده و نمیشه و غیره

و لام تا کام نمیتونم بگم بابا قضیه چی بوده، از من بکشین بیرون،مغزم هم نمیتونه دروغ سرهم کنه، همه هم میگن ما میدونیم تقصیر اونه،تو بگو،

گفتم تقصیر اون نیست و تقصیر من بوده، امیدوارم ولم کنن،الان میفهمم بعضی از زوجها که از هم جدا میشن و نمیتونن به هیچکس بگن چی شده، چقدر زجر میکشن، میدونم کنجکاوین، اما ول بدین بابا، شاید یکی آلتش در حد بچه مثلن کوچک بوده و زنه رازی نمیشده،حالا بیاد برای شمای کنجکاو توضیح بده تا بالاخره دست از سرش بردارین؟

البته شاید دلیلش این باشه که بخان از شما در برابر طرف مقابل،دفاع کنن، ولی خب قاتل زنجیره ای که به پست طرف نخورده،دلیل این همه کنجکاوی چیه؟ واقعن آزاردهندست،

حالا این غول آخر هم پشت سر بذارم،اگه بشه

دوروزه که ول ندادن و عقب نشینی نکردن،

منم زیاد گیر بدن و ول کن نباشن،نمیدونم چکار کنم،

بعدش،بعدش،بعدش،نه رئیسم پولم رو داد نه بیمه پول ، حالا موندم چکار کنم بیپول

کلی پلن داشتم،از کیف لپتاپ تا ثبتنام گواهینامه...

حالم خوب بودا اومدم خونه و خابیدم و غم مثل آوار ریخت توش، الان دارم مانترای اوم رو گوش میدم!

صدای بارون میاد،امروز روز قرار بودا، حیف ...

حالا یکی هم هست،نخ میده ولی نمیتونم، توانش رو ندارم فعلن،موندم چجور بعضیا دوروز نشده از اکس میپرن به نکست،

من هنوز جفت پا تو رابطه قبلم جا موندم، 

این پزشکیان هم مثل مترسک سر خرمن میمونه،موندم چی میشه وضع مملکت،

تو فکرم برم دوبی،اگه رام بدن اونجا،

دیشب یه خاب چرت مزخرف میدیدم که تو همون خابم وحشت کردم،داشت از بدنم کلی کرم و انگل میریخت بیرون،نمیدونم تعبیرش چیه؟


ایسنتای جاسوس

حس میکنم اینستاگرام فهمیده من بهم زدم، داشتم برا همکارم تعریف میکردم ماجرا رو و اینکه به شدت بعد اون ماجرا حس شرم دارم از رفتارم، و بعد اون کلی ویدئو درمورد جدایی از روانکاوهای مختلف خارجی گرفته تا ویدئو و آهنگ های خارجی و ایرانی گریه در آر رمانتیک به شدت احساسی، پخش میشه،دیشب رو که کلی گریه کردم، امشب هم تا اشکم اومد درآد، از اینستا بیرون اومدم، باعث میشن این آهنگا بری چرت و پرت بنویسی توی بیوت و بعدن بخودت فحش بدی، فال مسخره تاروت هم که بهش یجورایی معتاد شده بودم گذاشتم کنار،که دم به دقه منتظر باشم شاید آشتی کنه وپیام بده و کارتای بعدی چی میگن،خیلی شیطانیه انتظار و کل تاروت بنظرم شیطانیه، نه از نظر متافیزیکی، از نظر ذهنی شیطانیه،توهم بوجود میاره، امیدای واهی جایی که هیچ امیدی نیست،و اون ویدئوهام تمام لحظات خوش رابطه و زنده میکنن و اشکم درمیاد،

خلاصه که باید از پسفردا که حقوق میگیرم تو این شیراز خراب شده،بگردم دنبال جایی که بتونم چندساعت بتمرگم و کارام و تموم کنم و نیام خونه ایسنتاگردی و گریه و زاری،خیلی مسخرست،بیکیفیته زندگیم

همه خرجام انقدر بالاست،موندم اگر حقوقا رو نبرن بالا،چجور زندگی کنم؟حالا،،،باید یکاری کنم ذهنم انقدر نره سروقت میم،

یه دختر نوجوان امد ناراحت که با دوست پسرش به طرز مسخره لی بهم زده، عجیب تو ذهنم بود که منم همینجور دختر،منم همینجور،ولی مقاومت کردم و کلی باهاش حرف زدم که طرف تو این سن حتاهویت هم نداره، بهش بگی موسیقی مورد علاقت چیه، درمیاد میگه تتلو و پیشرو، حالا انتظار چی داری ازش که برگرده و فلان، خلاصه خیلی حرف زدیم، گفتم برو رو خودت کار کن

و حس میکردم انکار یه آیینه رو به رومه، و دارم این حرفارو بخودم میزنم،

انگار مرده افتادم تو جام، زیر پتو،با چایی و آهنگ زنده م،و این خیلی فرق داره با اونی که از خودم تو ذهنمه، تصمیم گرفتم  این واژینیسموس مزخرف رو بیارم تو کتابم، فصل اولش باید با این شروع شه،از همه حسای مزخرفی که داره،بلکه هم نوشتمش و از شرش خلاص شدم، عجیبه بعد سی و شش سال،الان دارم کابوس تجاوز میبینم، اصلن باورنکردنیه،فکر کنم همه گها و ترسای دوران بچگیم داره میادرو

نمیدونم میم باورش شد یا نه؟ میترسم دراد بگه تو که پرده داشتی، چه تجاوزی بوده پس، 

نمیخام بگم شانس اوردم، نه، که طرف هم بچه بود،اشغال، و چندسال بزرگتر من بود، روانکاو میگفت حتمن خودشم نمیدونسته چه کار میکنه،بچه دوازده ساله،

ولی خب موضوع اینه که سر تلاشی که داشت برای سکس دراون سن،با من،من شایدپنج یا شش سالم بود، و اینکه بزور میمالید و میحاست براش بخورم،ذهن من، قاتی کرد، حتا الانم که مینویسم، تپش قلب گرفتم، حتا حرف زدن درمورد سکس هم باعث میشه پاهام قفل شن،اشک جمع شه تو چشام و غیره،بنظر بدنم که تجاوز بوده،و واژینیسموس منم از اون ماجرا شروع شد،از وحشت از تجاوز و سکس،

حالا نمیخام دل بسوزونم، برا خودم، مهم اون عمل بوده، که تاثیرات مهیبی داشته روی زندگی من و من رو یک ترسوی کثافت بار اورده،که تو این سن تا همین سه هفته پیش، ویرجین بودم به عبارتی، البته زور خودم و زدم، که خودم و شل بگیرم، اما بدنم هنووز درحال مقاومت بود و حتا با وجود تلاشهای به شدت زیاد خوداگاه من که خودمو شل گرفتم کل پام میلرزید موقع اون کار،

حالا خوبیش اینه، که بالاخره شد، هرچند با بدبختی تمام عیار، 

و بدیش اینه که رابطم بهم خورد بعدش

خب حق هم میدم، کی حاضره با یک آدم معلول زندگی کنه؟ جدی جدی، من الان تو سکس معلولم، ناتوانم، و طرف هم وقتی مرد باشه،لابد سکس مهمترین جنبه ادامه دادن دوستیشه،

حالا از شدت شرم ! دیگه اون دورهمی که با میم میرم رو کنسل کردم، دوتا از اعضا هم ناراحت شدن گویا پیام دادن بهم، ولی من عضو ساکت بی استفاده گروهم، شهرزاد قصه گوشون بودم، حالا چهارتا داستان هم نشنون،نمیمیرن،

ولی حتا تولدم هم که شد،با اینکه برا همه، تولد میگرفتن،برا من نگرفتن، گفتم لابد چندان هم اهمیتی نداشتم براشون،الان فقط من در اون مرز آشفتگی زندگیم هستم، بدون دوست،بدون پول چندان زیاد و با وضع دهشتناک،اما خوبیش با پارسال اینه که الان سر کارم،

حالا برای کم کردن میزان آشفتگیم، یه پلن دارم، که با بیرون موندن از خونه درست میشه، کثافت این کافه هام انقدر گرون کردن،که پوستت کنده میشه بخای بری دوساعت یجا بشینی، البته هنوز جاهایی هست که ملت نیان،جاهای سوت وکور شیراز، باغهایی هم هست،ولی شاید برم کتابخونه یا سالن مطالعه،اینجور بهتره،

هنوزم بدجور دلم برا میم تنگ میشه،مردکه لندهور،

بیرحمی

بیرحمی جنبه ای از شخصیت انسان هاست، که تا موقعیت مناسب پیش نیاد،خودش و نشون نمیده، انسان هایی که خودشان رو به شدت مهربان، بشر دوست و ...می بینند در مواجهه با این بخش از شخصیت خودسون شوکه میشن،و ادمهایی که اون جنبه از شخصیت اون فرد به ظاهر مهربان رو میبینن، هم به نحو دیگه ای شوکه میشن

حس میکنم یه مشت محکمی خوردم و انقدر دردم اومده که نمبتونم ازجام پاشم، کل روز آشفته بودم و به میم فکر میکردم که فکر میکنه حیلی آدم مهربونیه،به خودم که بهش اعتماد کردم و تهش خندید بهم 

و چقدر آدمیزاد میتونه بیرحم باشه،

شیوه چشمت فریب جنگ داشت،ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

اره،اینجوریاست،تازه این روانکاوه هم وقتی از ترسام گفتم چند ماه پیش بهش،که نمیتونم به میم اعتماد کنم و همیشه یه دیوار میاد بالا، دراومد گفت برو جلو و امتحان کن،چی ممکنه بشه اخرش؟ جدا شین؟ خب یچیزی یاد گرفتی

و اون بخش ذهنم که نمیحاست بره جلو و امتحان کنه،میگه آخرش چی یاد گرفتی؟

آخرش چی؟؟؟؟

چنان آشفته م سرکار و خونه که نمیدونم چکار کنم، بخاطر عمل هم بیپول شدم، نمیتونم برم حتا بشینم کافه ای جایی برای نوشتن،

معمولن اوج خلاقیتای من توی همین دوره های آشفتگیه،

بهش پیام دادم در کمال حماقت روز ولنتاین، و از بیرحمیش تعجب کردم،که میلی ندارم برای ارتباط و حرف زدن باتو،

و "داری پررو میشی، دارم سعی میکنم بلاکت نکنم"

اصلن مونده بودم کسی که بهت گفته دوستت داره اون هم خیلی زیاد، چنین چرخش عجیبی بکنه که در حد الهام چرخنده ست،چطور آدم میتونه اینجور باشه؟  گفتم پس بذار کارت و راحت کنم، با اینکه دوستت دارم ودلم برات تنگ شده،ولی من اول بلاکت میکنم

و بلاکش کردم رفت، 

حالا چطور میتونم به کس دیگه ای اعتماد کنم؟

جردن پترسون یه روانکاو عجیب غریب مذهبیه، ولی راست میگفت وقتی زیادی مهربون باشی، کونت میذارن

تو این مورد میم فکر میکرد خیلی مهربونه، ولی من مهربونتر بودم، و اونم مهربونی خاصی ازش ندیدم، فکر میکنه مهربونه،چون دبگران بهش گفتن، تو عمرم آدمی به چنین بیرحمی ندیده بودم، حتا اکس هولم هم بارها برگشت ببینه فوبیای من رفع شده برای سکس یانه، ولی کسی که ادعای مهربونی میکنه...از همه بی رحم تره

الان یه رمان قوی میخام و لازم دارم که این و بشوره و ببره،البته خوشحالم همون دیشب همه حرفامو زدم بهش

ولی باید شروع رابطه بعدی، بیرحمی باشه،که فکر نکنه میتونه کونم بذاره و دربره و از مهربونیم سواستفاده کنه،

ولنتاین

خب خب خب،کتاب جدیدی برامون اومده بود توی کتابفروشی، اسمش توی مایه های شهود و زندگی بر اساس آن بود،داشتم ورقش میزدم و طرف خابای عجیب غریبی میدید که حتا برای یونگ فرستاده بود و یونگ هم بهش زنگ زده بود،چون صاحب کتابفروشی بدش میاد کتاب بخونیم اونجا، سر و کله ش پیدا شد و مجبور شدم کتاب رو بذارم سرجاش، اما فردا باز باید تا نیومده یه نگاه کنم،

دیروز تنها تو بارون بعد از کار، رفتم پارک آزادی و حافظیه،پارک خیلی خوب بود، برکه ش آب داشت و مرغابی ها داشتن شنا میکردن و چون خلوت بود صدای بارون رومانتیکش کرده بود، بعد هم اشتیاق شدیدی داشتم برم حافظیه،احتمالن چون با میم چپ و راست میرفتیم اونجا، ولی وقتی رسیدم به سرچهارراه حافظیه، پاهام سنگین شد و دلم میخاست در جهت مخالف حروت کنم، اما گفتم عیب نداره،بذار برم، شاید اونم اومد،در نهایت کسخلی یاد اون فیلم درخشش بی پایان ذهن افتادم که مثلن من تله پاتی کنم به ذهنش که بیاد اونجا! راستش تو ذهنم میومد قبل رفتن،

بهرحال رفتم و سردم شد به شدت،آخر دور زدم و رفتم تو آرامگاه قوام ها،رو یه سنگی گرفتم نشستم،و منتظر موندم، و خبری هم نشد،یکم بخاطر افسردگیش و اینکه گفت دیگه پیش اون دکتره نمیره،چون من رفتم، نگرانش بودم،ولی دیگه خودشم نمیخاد ارتباطی برقرار کنه،

همش یاد این شعر حافظ میافتادم که چه بودی ار دل آن ماه،مهربان بودی

که حال ما نه چنین بودی ار چنان بودی

بعدم خیلی یخ زدم تو بارون و راه افتادم اومدم اطلسی که بیام خونه،

الان دیگه باید بپذیرم که احتمالن همه عمرم تنهام،و اومدم ربطش دادم مثل لی،یکی از دوستان، که لابد تو زندگی قبلم خیلی آدم مزخرفی بودم و این زندکی هم یجورایی تنبیهمه،

بهرحال روز ولنتاین،آدم فکرای عجیب غریب به سرش میزنه،یه دکتر زن دیگه هم پیدا کردم برای هیپنوتیزم واژینیسموس،

یکم گرونه حدود ۵۵۰ ولی خب باید برم،

گفتم اگه پول عیدی کارم و داد بهم طرف،یه پنج روز برم استانبول،احتمالن تنها برم،دوستان فعلن پول ندرن برای سفر،ولی اگه احتمال سفر هم بذارم کنار. از غصه بمیرم! برای همین باید برنامه بچینم،ببینم میشه با خرج کم رفت یانه،

دیروز همکار اون طرفیمون، میپرسید بهترین کادوی روز ولنتاینم چی بوده، گفتم مال خودت چی؟ اقایی هست که کتابفروشی بغل کار میکنه،گفت چیز خاصی نبوده که یادش بیاد،تو چی

منم گفتم من تک تک ولنتاین ها، تنها بودم،

پارسال رفتم برا خودم بادام شور و بادام زمینی و شکلات گرفتم واومدم با یه ریزه شراب که داشتیم خوردم، امسال تب دارم و انگار به عفونت ویروسی گوارشی دارم و باید برم دکتر،

خلاصه که...اینم از زندگی ما

غار تنهایی

یجا پیدا کردم برا خودم، سالن مطالعه که بعد کارم برم اونجا و جلو کنجکاوی دوستان رو بگیرم درمورد رابطه م

میتونم وانمود کنم قرار دارم، البته یدوره دارک مسخره پیش رومه،که همه ما ایرانیا چون چپ و راست و ماه به ماه تجربش کردیم عادی شده برامون،ولی،درسته دلمم نمیخاد تنها بمونم، ولی حس میکنم این باریه که تو این زندگی به دوشمه، صلیب من، و هروقت ازش فرار کردم بدتر شده، برای همین باید مثل بتهووون،بپذیرمش و دست از تموم کردنش بردارم،دست از این بردارم که باهرکه اومد جلو بخام رابطه تشکیل بدم، حتا به زور، باید بیخیال شم،شل بگیرم و بذارم بگذره و پناه ببرم به دنیای خیال و هنر و داستان و شخصیت های خیالی، تا از دست منطق زشت زندگی فرار کنم،

بخودم گفتم، تو انقدرام که طرف میگفت بدتیپ نیستی، درسته یکم چاق شدم، اما دبگه اونقدرام زشت بدترکیب نیستم،

بعدم اون حس که خیلی زشتم هم کنار زدم، که لابد چون زشتم، باهام بهم میزنن و خوششون نمیاد و غیره،

ولی تو آیینه و توی مغازه و هرجا که به بقیه حانمها نگاه میکردم، میدیدم از اکثرشون،اوکی ترم،درسته حالا داف و ...نیستم ولی خب زشتم نیستم،

و دست از قضاوت کردن خودم برداشتم، موندم این پسرایی که با من طرف میشن و تو کف رابطه قبلین و شکست عشقی خوردن و از نظر روانی مشکل دارن الان،پس جرا میان جلو و وقتی هم هزار تا حرف زدن و ابراز علاقه کردن،مبکن نه،تو اشتباه برداشت کردی، من با همه اون حجم از مثلن شوخی جنسی رو دارم، تو خودت بد اشتباه برداشت کردی،

بگذریم، دفعه بعد اگه کسی اومد جلو،مثل اون فیلم نظریه بیگ بنگ،میگم بیا باهم قرارداد دوست دختر دوست پسری ببندیم، که بعدن نخاد بزنه زیرش،

که مثلن هفته ای دوبار قرار میذاریم، پیام هارو باید عین آدم جواب بده،

و...

خیلی خسته م،از تلاش زیاد برای رابطه خسته م،ابنکه همه تلاشام یک طرفه بوده،دوستم مبگفت به این نتیجه رسبده وقتی زمانش برسه، رابطه درست خودش پیش میاد و میبینی به تلاش وحشتناک از طرف تو هم نیاز نداره

راستش این رابطه قبلیم،مقداریش اینجور بود و من توهم زدم خود خودشه

الان،شک دارم به همه چیز، به خودم حتا،

وقت روانکاو هم کنسل کردم، از شدت آشفتگی بود که رفتم سراغ روانکاو اون،و پشیمونم، باید میرفتم یجا دیگه،بهرحال کارم درست نبود،حس میکنم چون به پیامام جواب نمیداد دنبال هرراهی بودم برای حس نزدیکی بهش، که جواب م نداد،حالا از دلتنگی به اون،کتابی رو که بهم معرفی کرد دارم میخونم،

حالا فقط باید شل بگیرم...بذارم بگذره،برم اون سالن مطالعه تا بنویسم و کارام و ادامه بدم


پایان رابطه

خودم میدونستما،خود خرم میدونستم، که با سکس رابطم تمومه،اقدام به سکس، باید اول میرفتم دنبال درمان واژینیسموس، بعد سکس

حالا قلبم ناراحته،بشدت ناراحتم،اونم بشدت دلخور که چرا بهش نگفته بودم؟

باورم نمیشه، هروقت طرف میگه بیا حرف بزنیم، میدونم درمورد پایان رابطه ست،حتا دیگه سورپرایز و ناراحت هم نمیشم،بعدشم میرم تو خودم، توی یه لاک زشت تنهایی،

الان آماده پایان این رابطه نبودم،اصلن و به هیچ وجه دلم نمیخاد تموم شه و از نظر اون تمومه،حتا توضیح دادم رفتم پیش روانکاوش،ناراخت شد و گفت دیگه نمیره پیشش خودش، تو برو شاید بتو کمک کرد،

فکر کنم درمورد منم یچیزایی گفته،که منم سوتی دادم، نباید میگفتم میرم پیش این،

فاک می،بشدت احمقم من،بشدت،بشدت

موندم برم کتاب زنان زیرک رو بگیرم شاید آدم شدم،خاک تو سرم کنن،

شایدم از یک طرف،خودم میخاستم رابطه رو بهم بزنم؟ که رفتم پیش روانکاو اون، و نمیدونم چه فکری کردم باخودم،شاید ...

فاک می

ریده شد به کل رابطه،کل شب داشگتم فک میزدم که از دلخوری دراد و آخر وقتی همه چی اوکی شد، شلوارم و کشیدم پایین و ریدم به رابطه م

واقعن نمیدونم چه مرگمه،

حالا موندم به دوستام چی بگم، یا به خاهرم، اینکه میدونن ما آخر هفته پیش هم بودیم، حالا بگم یک هفته یا یکروز بعد اینکه ما آخر هفته رو با هم خابیدیم، بهم زدیم؟

خدایا،یعنی اوج تحقیره کارای من،زندگیم، وجودم، نمیدونم چکار کنم که الان رازی شه برگرده پیش روانکاوش،و ریدم،ریدم ریدم...بدجور

ادامه واژینیسموس

خب امروز، میم از جلسه دورهمی فرار کرد، قبلش من پاهام یاری نمیداد برم اونجا، بعد که به هزار زحمت خودم و رازی کردم برم و ببینمش، چون خیلی خجالت زده بودم بابت اون شب کذایی، دیدم اون نمیاد،بهانه اورده بود که بابای دوستش مرده و باید یکراست برگرده بره شهرستان

منم یکم موندم و چایی خوردم و راه افتادم برم برسم به هیپنوتیزم درمانی

این روانکاوه خیلی بهتر بود تا اون زنک که فقط دستمال میداد دستم، باهام حرف زد و کلی سوال پرسید که ببینه موقع دست زدن به سینه و خوردن ش و غیره هم مشکل دارم یانه، و جالب بود،متوجه شد مغز من دراوردن شلوار رو ربط میده به تجاوز،بعدش گفت حتا موقعی که ازش حرف میزنه، اشک تو چشمام جمع میشه که درست بود،و از شرطی شدن حرف زد و گفت چون خیلی بچه بودی، مغزت، یک فوبیا ساخته و دراوردن شلوار و توی هالت درازکش، ربط داده به تجاوز، و اولین کاری که باید بکنیم همون آزمایش معروف پاولوفه، که دید سگها،صدای زنگ رو به رسیدن گوشت و غذا مربوط میکنن و بزاقشون ترشح میشه، بعد مدتی، با صدای زنگ. غذا نداد بهشون و دید بعد چند جلسه دیگه با صدای زنگ، بزاق ترشح نمیشه، اینو توی زیست سالها پیش خونده بودم،

به منم گفت باید شلوارت رو شبها موقع خاب دراری و دستت رو حتا با وجود استرس شدیدی که میگیری، بذاری روی آلتت بمونه، ولی بیشتر جلو نرو و نوازش نکن و فقط همون دست زدن،و ازم خاست اگر بازم گرفتگی عضلات با این قضیه اتفاق افتاد،قرصی رو که بهم داده، بخورم،میگفت بعد پنج بار که این کار و کنی، ذهنت کد گذاری میکنه که دراوردن شلوار مساوی با تجاوز نیست و تمام اون گرفتگی عضلات واژن و ران و هر عضله کثافتی که اون پایینه، دیگه نمیگیره و آماده تجاوز نمیشه و اون ترس شدید و وحشتت ازبین میره

و فوبیا ی من هم از دست زدن به واژن،از بین میره،

این روانکاوه خداییش از اون زنک بهتر بود،بعد هم در ادامه جلسه، هیپنوتیزم رو شروع کرد،و گفت برخلاف تصور عام، هیپنوتیزم، بیهوشی و به خاب رفتن نیست و از حتا صداهای اطرافت آگاهی، ولی چنان بدنت ریلکسه که حتا میشه عمل جراحی انجام داد،اول گفت بخابم روی مبل

مغز من اتومات رفت روی همه حالات تجاوزی که الان ممکن بود رخ بده، کیفم رو کنار کذاشتم با اکراه،بعد گفت صدامم ضبط کن، که باعث شد  آروم شم، که کل هیپنوتیزمه ضبط میشه و نمیتونه کاری کنه، بدبخت! و بعد موبایم رو گذاشت کنار خودش و منم دراز کشیدم روی مبل و ریلکس سازی عضلات،فقط گردنم یکم وضعش بد بود، از نوک پا شروع کرد که فکر کن آروم میشه و همه جارو گفت و رسید به سر، بعد هم خود مغز داخل جمجمه،من که قبلش اشکم دم مشکم بود و دستمال هم دستم بود، توی یک حالت آرامش خوبی رفتم، گرچه هنوزم توی فکر میم بودم و گاهی عضلات پلکم میپرید،

یه ربع ساعت یا بیست دقیقه، ریلکس سازی بود، بعدم گفت خب حالا برگرد به حالت عادی ، و خب بیشترش ارادی بود کل پروسه،

منم خب توقع و انتظاراتم از هیپنوتیزم خیلی خیلی بالاتر بود،اما یچیزی گفت که فهمیدم آدم باهوشیه و میشه بهش اعتماد کرد، درمورد همون حرفایی که گفتم هیپنوتیزم چیه توضیح داد و گفت هدف این کار کدگذاری در مغزه، اول ذهن نیمه هوشیار زیر تاثیر قرار میگیره و بعد مستقیم میره به ناخوداگاه،گفت مثلن همین جلسه، همین که کنار یک مرد دراز کشیدی و بهت تجاوز نشد، و تونستی آروم بشی و بدنت رو شل و رها کنی، خودش اولین کده، و اینکه آروم آروم، خوب میشی،

خلاصه که حرفاش خیلی خوب بود و آرومم کرد،گفت اولش هم ریلکس نبودی و نمیخاستی دراز بکشی که اعتراف کردم درسته

خلاصه، این هم اولین جلسه هیپنوتیزم و تحلیل درمانی من،هفته بعد دومین جلسه ست،اون هم بعد مینویسم، گفت جلسات بعدتر، این هیپنوتیزمه عمیق تر میشه،و میتونه کارای بیشتری کنه، که ذهن من باز ربط داد به تجاوز! ولی همه جلسات رو ضبط میکنم و آروم آروم میرم جلو تا ببینم چی میشه

امواج تغییر

خب هنوز بهم پیام نداده،نمیخام مثل پایان رابطه های نصف ونیمه قبلیم،بشینم گریه کنم و سه ماه نرم سرکار و داستان بنویسم، نه،دیگه از این خبرا نیست،نمیخام هم خودم و تو خونه حبس کنم،هنوز درمرحله اینم که شاید همه چیز از دست نرفته باشه، ولی،آقایون با خانم ها فرق دارن،منم مرد بودم و طرفم مشکل به اون بزرگی داشت، قطعن ادامه نمیدادم،امیدوارم با اون کارم، حالش رو بد نکرده باشم، اخه خودش افسردگی داشت و تازه رازیش کرده بودم بره دکتر،خودم براش وقت گرفتم و خودم بردمش اونجا،هم پیش روانپزشک هم روانکاو،ولی الان، با این مشکل بزرگ بینمون،اصلن تقصیر خودم بود،نباید پیشنهاد سکس رو قبول میکردم وقتی نمیتونم داشته باشمش،

حس میکنم کلی تحقیرآمیزه قضیه،که اون کلی دوست دختر داشته ولی من یکبارم سکس نداشتم،و خجالت زده م، دلم نمیخاد فردا برم اون دورهمی تا ببینمش، نمیدونم چجور رفتار میکنه،

سختمه کل قضیه، و موندم اینبار به خاهرم چی بگم، وقتی بگه تو با این کلی جور بودی، خوب بودین باهم،چی شد؟ بگم هیچی، من نمیتونم سکس داشته باشم و بازم رابطه م بهم خورد،و بعدم برم بازسر یه رابطه دیگه،اگر پیش بیاد،دو سه ماهی هم اون بدبخت سرکار باشه تا عاقبتش بشه مثل این یکی

حالا راستش زیاد هم به جلسه هیپنوتیزم فردا امیدی ندارم، که با هیپنوتیزم درمان شم و یهو کل ترسم بریزه و درست شه همه چیز،

فقط،میرم که بعدن نگم چرا نرفتم یا برای درمان تلاش نکردم؟که حسرتش به حسرت کارای قبلم اضافه نشه،صرفن به این خاطر،و دیگه هم بهش پیام نمیدم، بارها خودم و کوچک کردم،میدونم الان نباید تنها باشه چون افسردست،اما رابطه دوطرفست، وقتی خودش نخاد، و سمتم نیاد،یا صدتا پیام بدم که بگه با دوستاش بیرون بود و الانم خسته ست و میخاد بخابه،یعنی علاقه نداره به ادامه،امیدوارم همون دوستای الدنگش کمکش کنن که افسردگی بهش غلبه نکنه،دیگه چکار باید کرد؟

گرچه اگه واقعن ناامید شه ازم و ادامه نده،من کل امیدم و به انسانیت از دست میدم،به عشق،به دوست داشتن،به اعتماد،

و زنذگیم هم یکم رنگ و بویی روکه گرفته بود ازدست میده،

وقتی طوفان از راه برسه،آیا کنار من دیده خواهی شد!؟

خب بعد اون قضیه اقدام به سکس، دیگه بهم پیام نداد،البته حدس میزدم، امیدوار بودم بتونم اینبار انجامش بدم،به اون مشاور گوزوی ساکت هم همین و گفتم، گفت چطور انتظار داشتی راحت سکس داشته باشی؟ مگه درمانش کردی مساله رو؟

ولی هیچ چیزی درمورد درمان واژینیسموس با تحلیل درمانی، نخونده بودم، البته خب درمورد مساله  حرف زدن،قطعن بار منفی ماجرا و انرژی منفیش رو کم میکنه، اما ...درمان رو نمیدونم،

خیلی خجالت زده م و نمیدونم این هفته اگه میم رو ببینم باید چجور رفتار کنم؟ مثلن درموردش توضیح بدم یا کلن من و نادیده میگیره؟ یا خودم باید نادیده بگیرمش و چیزی نگم؟

جالبه بعد این همه مدت، این همه وقت،که توستم به یکی اعتماد کنم و دوسش داشته باشم، باز وقتی رسیدم به ارتباط جنسی، رابطه م مثل هم رابطه های قبلی، تموم شد،

بقیه شون هم که میگفتن درک میکنن اما موقع عمل، چنان عجله داشتن و هولم میکردن که اون انقباضای غیرارادی شدیدتر میشد، بعدهم دیگه زنگ نمیزدن،خلاصه که اینبار فکر کردم فرق داره،

میشه

ولی نشد درست حسابی، فقط یکبار شد،

حالا موندم که باید از قبل بهش میگفتم؟ یا نه

متاسفانه مردها هرفاشون در مستی و در تخت یادشون نمیمونه، تجربه نشون میده، یا یادشون میمونه ولی نادیده میگیرن،چون میفهمن زیر تاثیر الکل و سکس، چه حالتی داشتن و وانمود میکنن اون هرفا یادشون نیست،

حالا نمیشه به زور هم کسی رو در رابطه ای که میدونه حتا نمیتونه سکس داشته باشه توش، نگه داشت،این همه دختر و زن هول، درست مثل مرد هول،ریخته توی جامعه،کافیه برین سرچهارراه یکی رو پیدا کنین

پس چرا بخاد با من بمونه؟ که چی، یکم زندگی بدون حرف زدن باهاش، رنگ و روش رفته،حالا احتمالن باید خودم رو جمع و جور کنم و برگردم سر زندگی عادی مزخرفم ، و داستانهام، داستانهام دستکم یک شوق و ذوقی برای ادامه زندگی بهم میدن، یکم روکش خیال میکشن به این زندگی تخمی فقیرانه مزخرفم...ببینم چی میشه

ادامه واژینیسموس

خب،آبروی خودم رو بردم در رختخواب! و یادم افتاد به ترومای دوران کودکیم، فکر نمیکردم یک خاطره در اون زمان که مدرسه هم نمیرفتم  یادم نیست چند سالم بود که پیش اومد،انقدر در زندگیم بعدها تاثیر داشته باشه، توی تخت، به میم گفتم دلیل واژینیسموسم چیه،گفت چرا اینجور شدی بچه؟ و چون خیلی صمیمی پرسید، منم جوابش رو دادم، چیزی که سالها به هیچکس نگفته بودم، که پسردایی کثافط، سعی در سکس با من داشته،اونم وقتی بچه بودم

البته بلد نبود،خوشبختانه، و فقط به زور میمالید بهش و میخاست سکس دهانی داشته باشم، اما برای من در اون سن،وحشت بار بود،

خلاصه که امروز، از نظر روحی داغون بودم،آدرس خسروی، روانپزشک رو که هیپنوتیزم میکرد از یکی گرفتم و رفتم مطبش بلافاصله بعد کار، ولی به نظرم آدم شیادی اومد،حتا اسمش هم بین روانپزشکا نبود توی نت،

و از اونجا آدم شیادی به نظرم اومد که، بجای اینکه خودش منو درمان کنه، منو رجوع داد به خانم دکتر همکارش که بیکار نشسته بود،

و طرف هیپنوتیزم درمانی نمیکرد، اومد با  تحلیل ازم بپرسه چی شده تا درمان کنه، و گفت من تحلیل درمانی میکنم، 

منم خب،گفتم که این چیز غیر ارادیه و ترسم دست خودم نیست،گفت خب طول میکشه، و ازاونجا که نمیگفت چند جلسه، باعث شد نتونم بهش اعتماد کنم

یه هیپنوز بقول خودش، کوتاه مقدماتی هم انجام داد اخر جلسه

ولی نه هرف میزد زنک و نه اطلاعات درست میداد،نشسته بود به من دستمال ب دست،دستمال بیشتر تعارف میکرد،و حتا نمیدونست چی بگه،فقط همه اطلاعات مربوط به اون شبه تجاوز رو پرسید و منم زار زار گریه کردم و هرچی بود رو گفتم، که علاوه بر واژینیسموس، حتا نمیتونم مسواک بزنم و تا مسواک میرسه به دهنم، میخام بالا بیارم،

و اینکه طرف انقدر وقیحه که هنوز که هنوزه میاد خونمون،و چجور جرات میکنه،نکنه فکر میکنه من یادم رفته چون خیلی بچه بودم؟

یا اینکه چنددفعه سعی در این کار داشته

و باعث شد من حتا بچگی، از پسرا بترسم و یک متری یک پسر هم نشینم،یا ارتباط با جنس مخالف به شدت برام سخت باشه،

و خلاصه هرچی کثافت بود این سالها درونم،جمع شده بود ریختم بیرون و کلی گریه کردم و خانم هم گوش داد و منو یک هیپنوتیزم مختصر کرد که بنظر خودم کسشعر بود،یک باغ امن برام ساخت که فقط من میتونم برم توش و همین،جلسه تموم و منو سپرد دست خدا

خلاصه که راضی راضی نبودم،حرف زدن در این مورد باعث نمیشه اون ترس غیرارادی من،از هرچیزی که به سکس و باز شدن،مثل عمل جراحی،میرسه ازبین بره،من عمل جراحیم هم سه چهار سال عقب انداختم بخاطر ترس،

البته چون خودم قرار نبود خودم و عمل کنم،آخر رفتم، قبلن تو یک پست نوشتم درموردش،

اما این یکی، عملیه که خودم باید انجام بدم و نمیدونم با ترس غیرارادیش چکار کنم، بهش گفتم من قبل اقدام به سکس با میم، مردی که دوستش دارم، کلی هیجان داشتم،دوست داشتم انجامش بدم،حس شهوتش رو داشتم، حسای خوب دیگه و منتظرش بودم، اما وقتی رسیدم بهش، همه اون حسای خوب باهم یکجا پر کشید و حس وحشت جایگزینش شد،

حتا دراین مورد هم خانم خانم ها،دکتر عزیز، لام تا کام حرفی نزد،

و برای همین،وقتی اومدم بیرون،یکراست رفتم سراغ روانکاو خود میم،که حداقل یک چیزی حالیشه،کلی گشتم تو اون حال بدم، که مطب رو پیداکنم، دوبار خیابون هدایت رو رد کردم و از جلو مطب گذشتم و نذیدمش و بعد برگشتم باز و پیداش کردم آخر 

نشستم تا مراجعش بره، و وقتی رفتم و براش توضیح دادم قضیه رو،گفتم دکتر قبلی حتا نگفته چقدر طول میکشه، بهم کفت نکران نباشم و تخصصش توی همینه و با هیپنوتیزم. واژینیسموس کامل درمان میشه،بهش گفتم حتا عضلاتم بخاطر تلاش براس سکس، هنوز منقبضه و درد میکنه،گفت چهار جلسه یا فوقش شش جلسه بخاد برم و بعضی ها همون جلسه دوم هم درمان شدن،

دکتر میم،که اتفاقی باهم پیداش کردیم، آدم گرم و صمیمی بنطر میرسه و حس خوبی به آدم میده،حس اطمینان،

خوشحال شدم از اینکه بهم اطمینان داد خوب میشم و پرسیدم همون موقع وقت داره؟ گفت منتطر کسیه و باید از منشی بپرسم، خلاصه برای سه شنبه بهم وقت داد منشی،که برم،بعد جلسه کتاب خانیم میشه،البته وسطای جلسه باید بزنم بیرون که برسم،دوست داشتم به میم هم بگم که باهام بیاد،ولی از دیروز که ازهم حداحافزی کردیم، بهم پیام نداده،

انگار این رابطه هم بعد تلاش برای سکس،مثل همه رابطه هام شه،نمیدونم

باقیشون این بود که رابطه م تا قبل سکس خوب بود،بعدش که میفهمیدن چه مرگمه، دیکه رابطه تموم بود،

درمورد اینم هرف زدم، که هس تحقیر میکنم که یک کاری رو که روزانه همه بطور عادی با لذت انجام میدن،من ازش وحشت داشتم و تو این سن 36 سالگی هنوز نتونستم عین بچه ادم انجامش بدم 

یکبار تو حالت سگ مستی، سعی کردم که اونم طرف حال کرد و تموم،منم چیزی یادم نیست،فقط یادمه وقتی کنار رختخوابش بالا اوردم سعی داشت بهم لباس بپوشونه و راهیم کنه خونه،

اینه تجربیات من از سکس، و خنده دار! مسخره و تحقیر آمیز،یا با اون مردکه دروغگو که حسابی منو برد تو فاز افسردگی، توی تخت،متوجه که شد، براش مهم نبود زیاد،کارای دیگه رو انجام میداد، ولی اونم بعد چندبار تلاش، رفت  و دیکه پیداش نشد، از قرار معلوم! مذهبی بود مردکه و از پیشنهاد من که یکم الکل بهم بده که یکم ریلکس کنم،خوشش نیومده بود  و بهش برحورده بود! سکس اوکی بوده ها ولی مشروب نه! حرام بوده،

من این آدمای احمق مذهب، رو واقعن درک نمیکنم،حالا سه شنبه شب میام مینویسم که آیا هیپنوتیزم درمانیم موثر بوده یانه!

واژینیسموس

لین اولین باره درموردش مینویسم، دلمم نمیخاست البته،یک هس مقاومت شدید به کل قضیه دارم و برمیگرذه به دوران کودکی که پسردایی نامحترم، سعی در تجاوز به من داشت،البته خیلی بچه بودیم و نمیدونست داره چکار میکنه و چیزی نشد،در عمل،اما در ذهن من آشوب به پا شد، ترس از پسرا و جنس مخالف از همون موقع در وجودم شکل گرفت،و بعد به ترس از سکس رسید،که موقع سکس، تمام عضلات باسن و ران و خود واژن حتا،منقبض میشن و اجازه دخول نمیدن،

سالها با این مساله مشکل داشتم، سالها سعی کردم تمرین کنم، از تمرینات کگل گرفته و اینکه فقط ذهنیه،ولی نبود، لرزش ماهیچه، ترس شدید،درد شدید،البته درد رو متوجه شدم بخاطر پرده ست،

اما با انگشت هم کاری از پیش نبردم، 

تا اینکه بعد کرونا از دوست پسر سابقم خاستم کاری کنیم، و رفتیم باغ و اونجا همچنان با وجود خوردن الکل، مقاومت بدنم حتا بدتر شد،

و من خر این رو یادم رفته بود، اینبار بعد چند سال باز اومدم تلاش کنم و از میم، که مدتیه باهم بیرون میریم و ابراز علاقه کردیم بهم، خاستم که باهام سکس داشته باشه،

که میشد دیشب، و به میم نگفته بودم با وجود خرسن بودنم، بار اولمه، به شدت خجالت میشیدم از این قضیه، مایه شرم بود برام،

و باز شراب خوردیم و حالم بد شد با شراب، موقع سکس، بااینکه میم رو خیلی دوستش دارم و اصلن به همین قصد هم رفته بودم باز این لرزش عضلانی کثافت شروع شد، البته که میزانش کمتر بود اما همچنان خودمو بی اختیار و غیرارادی میکشیدم عقب و نمیذاشتم، البته که دو ساعتی بغلم کرد و باهام حرف زد و بالاخره، تونست وارد شه،هرچند برای مدت کوتاهی،

و بالاخره اون پرده کثافت با دردفراوان از بین رفت، رفتم دستشویی و دیدم خونریزی دارم،

برگشتم و کمی ادامه دادیم و گفت بهتر شده وبیشتر میره تو،اما باز هم با درد، و بعد انگشتش خونی شد و فکر کنم حالش بهم خوردو دیگه ادامه ندادیم و خابیدیم 

حالاصبح اومدیم تلاش کنیم ولی هنوز از قبل، درد داشتم، و گفتم بذار برای بعد و اینکه به یک هیپنوتراپیست احتیاج دارم، این لرزش و گرفتگی عضلاتم اونقدر شدید بود که تا همین الان هم رونم درد داره،

فقط کم مونده بود تو رتختخواب گریه کنم،

خیلی واقعه ناگواریه برام،و میخام تموم شه،این همه زن دارن از سکس لذت ژمیبرن و برای من تو سی و شش سالگی، معنیش درد و کثافته،

خارجیا گفته بودن با هیپنوتیزم درمانی کامل رفع میشه،منم سعی کردم خودم و شل و ول بگیرم، اما باید برم هیپنوترپی،

به میم هم گفتم، و گفت خوبه،امیدوارم رابطه مون رو با اون شب کذایی،خراب نکرده باشم،

دیو ترس

این کار پلید! و فرستادن زنها به کار بیرون خونه.حقه خود مردها بود تا از اون مجازات الهی که تا آخر عمر، بار امرار معاش رو به دوش بکشن به خاطر گناه اولیه، رها شن

حالا مونده ماا هم راهی پیدا کنیم تا از رنج زایمان و پریودی خلاص شیم،

نمیشه دو تا رنج، یکی رنج امرار معاش و دومی پریودی رو باهم به دوش بکشیم،سخته،چهار هفته از عملم گذشته و یکم رفتن سرکار برام دشواره 

اینروزا  به شدت بین دوراهی موندم، عقل و احساس، عقلم که رد داده کلن،و یه ته مونده هایی هم که ازش مونده،وقتی میرم پیشش در حال فروپاشیه،

از یک طرف هم همین عقلم، بهم میگه بارها کنار کشیدی با دلایل چرت،از رابطه، و بارها نرفتی جلو و امتحان نکردی و الان حسرتش مونده به دلت،یعنی چی میشد اگه وقتی بهم پیشنهاد میشد و طرف داغ بود از نیروی جوانی و حسش به من،ادامه میدادم و جا نمیزدم؟درسته مورد کم بوده،اما بوده،منم از ترس نکبتم، و از ترسو بودنم بارها ضربه خوردم،مثلن اون پسره که گفت بیا ببرمت آلمان،منم گفتم نه،من که کار خودم جوره،ایتلس هم دادم، بعد یهو کرونا اومد،اون رفت و من موندم،

تنها شرطشم این بود اونجا رفتیم جدا شیم،البته به نفع من بود،چون نه قیافه داشت نه قد آنچنانی،

ولی درمورد کاف، تمام تلاشم رو کردم، و به آبرو ریزی هم رسیدم، که تو مستی پیام دادم و سزنشش کردم که احمق بوده که این همه نخی که بهش دادم رو متوجه نشده و اینکه میتونستیم باهم باشیم و غیره،البته روز بعد پیام دادم بهش که جواب پیامم رو نده،چون از سر مستی بوده، و جوابم رو هم نداد، که یعنی کلن کنسله،

اما، حداقل خوشحالم، با اینکه آبروریزی کردم، که تلاش کردم و نشد،نه اینکه بگم خاک تو سرت بی، اگه بهش گفته بودی چی؟ اگه جور میشد چی؟اکه باهم میموندین چی؟

کاف،خیلی جور میزد باهام،باهاش از صبح تا عصر بیرون بودم و آخرم دلش نمیومد بره،بعدشم میگفت خیلی خوش گذشته بهش و امیدواره همون قدر که بامن بهش خوش گذشته،منم بهم خوش گذشته باشه،اما دوبار بود و پیامهای بینش،نمیدونم چرا ادامه نداد و تا دید ممکنه جدی شه،پا پس کشید،

اما،هنوز هم همون ترسوی قدیمم،اما کاری که کردم از یک کتاب به اسم"زیستن در روزگار سخت" الهام گرفتم  که زل زدم تو چشم ترسم و پرسیدم از جونم چی میخای؟

اصلن شاید همین هم باعث شد برم عملی که انقدر ازش میترسیدم رو انجام بدم،تو اتاق انتظار عمل،وقتی کودک درونم جیغ کشان درحال بد کردن حالم بود،گفتم چه مرکته؟ بالاحره که باید این غده کثافت رو درارن،این همه سال درگیرشی، مریض شدی، داری کلیه و مثانه تم نابود میکنی، برو گمشو عمل، تا حوب شی، میخاد چی شه مگه؟ بمیری؟ خب بمیر،ولی دیکه حق نداری فرار کنی تا بدتر شی،و وقتی با خودم حرف زدم،بهتر شد،

بار قبل هم، تو ماشین،به خودم جرات دادم،بعد این همه وقت،که خودم رو ار هر رابطه ای دور نگه داشتم و تو یک لاک زشت کثافت،فرو رفتم،بوسیدمش، البته مست بود و من یجورایی ازش سو استفااده کردم!یک دحتر از یک مرد مست سو استفاده کنه! ولی خوب کردم،

از کارهای دیگه که برای غلبه به این ترس مسخره .،انجام دادم، این بود که بهش گفتم دوستش دارم،دلم براش تنگ شده،و این درمورد من که جون چند نفر رو بالا اوردم و اخرم به هیچکس و هیچکدومشون، نکفتم دوستشون دارم، نقطه عطفی بود توی زندگیم، یجورایی دارم با دیو ترسم این روزها دست وپنجه نرم میکنم گرچه هوشیار سخته،ولی میدونم اگه تو هوشیاری نباشه،کوچکترین تاثیری در رشد نداره،

مونده یک بوسه درست حسابی که امشب بازم ترس چربید بهم، نمیدونم چرا، ولی دفعه بعد میرم توی کارش، که اگه خوب بود،ادامه بدم

حس میکنم که دیگه کارم از موندن توی نقطه امن گذشته،خیلی دوستش دارم و میخام تا آخرش برم جلو،مهم نیست برام آسیب دیدن و این چیزا،

بارها جلوی خودم و گرفتم و پشیمونم الان و اینبار قبل اینکه ترامپ همله کنه به اینجا،میخام تخته گاز تو هر زمینه ای برم جلو

ازدواج زودهنگام

دو تا از چیزایی که همیشه چندش آور بوده برام، یکی ازدواج فامیلی بوده، یکی هم ازدواج زودهنگام مثلن زیر بیست و،پنج سالگی

ازدواج فامیلی که مثل زنا با محارم میمونه،با کسی که مثل داداشت باهات بزرگ شده،عروسی کنی، واقعن موندم چطور خیلیا هنوز میخان بچسون با بچه برادر یا خاهرشون ازدواج کنه، خیلی نفرت انگیزه و جدیدن ثابت شده حیلی از بیماری های نادر از این راه به بچه میرسه،البته خب بیماری ژنتیکی ممکنه از دو غریبه م به بچه برسه ولی توی ازدواجای فامیلی حیلی بیشتره

دومی هم ازدواج موقع بچگی بوده، راستش یکی از دوستام رو دیدم که بیست وخورده ای سالگی با اولین دوست پسر زندگیش ازدواج کرد،چندوقت پیش دیدمش و پرسیدم بچه دارن یا نه، که با توجه به عشق و علاقشون و گذشت ده سال،سوالی طبیعی بود برای پرسیدن،اما گفت دو ساله که طلاق گرفته

از اونروز ذهنم مشغوله، دلیلش رو نگفت، چون اول که تو خیابون هم و دیدیم و دوم که خاهرم پیشم بود و شاید راحت نبود، ولی وقتی فکر میکنم بهش که خیلی از اشتباهاتی که ما جوانی با اولین دوست دخترها و پسرها، انجام دادیم،باعث پختگیمون شد، دسته دردناک بود خیلی از تجربه هامون،اما باعث شد ازدوران بچگی و حمایت همه جانبه والدین که دستشون رو کذاشته بودن رو خصوصی ترین نقاط زندگیمون تا آسیب نبینیم، و به نظر من تا آسیب نبینیم و زمین نخوریم، رشد هم نمیکنیم، دور شیم و خودمون خیلی از چیزها، رو یاد بگیریم،

اما اینکه بدون کوچکترین تجربه ای، گذشت،دعواهای کوچک که باید بشه تا بعدن بقول فروید این اهساسات بیان نشده، به شکل زشت تری مثل هیولا برنگردن،خویشتن داری، وفاداری، منطق، و کارهای کوچولو برای طرف مقابل،

بیایی،و در بیست و سه سالگی بپری توی رابطه جدی ازدواج،قطعن تک تک کارها و اشتباهاتی رو که می بایست قبلش با دوست دختر/پسرت، میکردی،  و نکردی، و یاد نگرفتی،برمیگرده سمت خودت به سمی ترین شکل ممکن

همون سکسای مسخره بی معنی هم برات غول میشه که منی که زود ازواج کردم، اونا رو از دست دادم

البته پسره هم جوگیر بود که به اقتضای سنش اون زمان طبیعی بود.رویاهای بزرگ آنچنانی،ساختن برج جای خونه شون،و اینکه بجای برج،دختره رو برد تو زیرزمین خونه مامانش،و نتونست برجش رو هم بسازه،یا جای مهندس بودن زد تو،کار بازار و خریدوفروش یچیز عادی

خلاصه، اکر الان باهم دوست بودن و شاید معقول تر، به اقتضای سن الان، شاید اگر بهش میگفت عزیزم من فقط زیرزمین خونه مادرم رو دارم و بایداونجا زندگی کنیم، حالا یا دختره قبول میکرد یانه

اما یچیز دیگم هست و اون تفاوت هاست، که خودمم باید حواسم باشه،مثلن دوست من،گربه دوست بود و پسره، آلرژی داشت،خونشون که بودیم بیچاره صدبار عطسه کرد 

و خب وقتی آدم نتونه چیزی رو که دوست داره بخاطر طرف مقابل فدا کنه،طرفش هم میبینه شاید اهمیت چندانی نداره توی رابطه که طرف بخاطر سلامتش هم حاضر نیست چیزی رو کنار بگذاره

در کل، سلیقه موسیقی، سلیقه فیلم، نحوه بیرون رفتن و اجتماعی بودن همه مهمه برای ازدواج

ولی موندم و ادبیات یک لیلی و مجنون بعد ازدواج به ما بدهکاره تا ببینیم چیزی که به کمال میرسه، بجز گندیدن،راهی برای ادامه داره یانه؟


اولین پریود بغد عمل فیبروم،میوموکتومی

حس میکردم که انگار یک وزنه یا دمبل گذاشتن توی شکمم که داره خودش رو به سمت زمین میکشه،دکتر میگفت عادیه، و بعد برام آمپول پروژسترون نوشت،چهارتا، که دو تا دو تا تزریق میشد طی دو شب، هفته قبل،

و بعد از تزریق آمپول پروژسترون،پنج تا ده روز طول میکشه تا آدم پریود شه

و این حس سنگینی و درد عجیب غریب، تا پریروز که پریود شدم بود،الانم درد هست،ولی دیروز رفتم بیرون پیاده روی، و پیاده روی کمک کرد واقعن

اما شبیه کابوسه این درد پریودی بعد عمل، دقیقن شبیه سیزده سالگیم که برای اولین بار پریود شدم،حس سنگینی، درد تیز، و بدبختی!

حالا میدونم همیشگی نیست و همینم خوبه،

نمیدونم چرا مثل احمق ها به درد بعد عمل فکر نکرده بودم؟ فقط از پاره شدن میترسیدم، اما فکر نمیکردم بعد اون پاره شدنه،مهمتره، انگار درد بطور جادویی ازبین میره و غیره! ولی فکر کنم شاید از همین هم میترسیدم

اما از وقتی اون فیبروم کثافت رو عمل کردم، حس میکنم سبک تر شدم،الیته نه از نظر جسمی، چون حس سنگینی رحم هست هنوز،

از نظر ذهنی، قبل عمل همش ناراحت بودم و هرروز بی دلیل غمگین،الان حس میکنم منبع اصلیش اون بوده

یعنی فیبرومه،هورمون و روح و روانم رو بهم ریخته بود و سه کیلو هم بود لامصب، چهارتا هم بوده که طبق گفته گزارش دکتر، طی کاوش رحم، بیرون اوردن همه رو،

دکتر گله میکرد که چون مجرد بودی کم شکافتمت ! تا زخمت زود خوب شه و سخت بوده کارم

منم تشکر کردم درحین تعجب و شگفتی!

خلاصه که خداروشکر، عمل گذشت،هرچی که بود، زخمم هم جوش خورده و درحال خوب شدنه و از داخل هم امیدوارم تا چندروز بعد خوب خوب شم،

مستی و راستی؟

موندم بعد مستی وقتی طرف چیزی یادش نمیاد و خاطره ها ذخیره نمیشن توی مغز، آیا ناخودآگاه طرف هنوز فعال هست یانه؟ مثلن طرف یادش میاد گاردش رو آورده پایین و به کسی گفته دوستش داره؟ یا کارهای دیگه حین مستی؟ آیا اینها توی ناحودآگاه ذخیره میشن؟ یا از بین میرن؟؟؟؟

ناحودآگاه که همیشه هست،حتا موقع خاب،پس اگر موقع مستی فعال باشه، آیا در عمق وجودش میدونه که مثلن من هم توی همون مستی که اعتراف کرد، اعتراف کردم دوسش دارم؟ حالا یک هفته ای هست که نیست و دوره، و ذهن تحلیلگر و منطقیم به کار افتاده که بیا و از این دوری برای فراموش کردن استفاده کن،

اما دلم نمیخاد،من خیلی تنها بودم، ده دوازده ساله تقریبن و بنظرم از عهده هیچ انسان عاقلی برنمیاد این، و فقط با نوشتن تونستم اندکی عاقل بمونم،

الان دلم نمیخاد، میدونم که میتونم تنها باشم، میدونم که از پسم برمیاد، ولی دلم نمیخاد دیگه تنها باشم،گور پدر تنهایی