راستش من چندان تو رابطه خوب نیستم،در ایجادش هم همینجور،اگه از وسی خوشم بیاد که دیگه کلن میرینم و نمیتونم عادی هم حرف بزنم با طرف،نمیدونم چه مرگمه
من سالها تو لاک تنهایی خودم بودم، و تنهایی واقعن حوصله سربر و مزخرفه،
به عنوان کسی که سی و شش هفت سال تنها بوده اکثر اوقات این و میگم،
امروز بدجور دلم گرفته بود،جوری که چندبار نزدیک بود بزنم زیرگریه،نمیدونم هورمونیه یا چی؟
زندگی شخصیم تخمیه،امروز رفتم محله سنگ سیاه، قدیمیترین محله شیراز،ناجور و تخمیه،ولی خب قدیمی هم هست، اول یه کافه کشف کردم، بعد رفتم بی بی دخترون،بعد هم مسجد مشیر. تو مسجد مشیر، ایوب درونم با خدا درد و دل کرد که چه مرگته؟ چی از جونم میخای؟ اگه زندگی قبلیم آدم گهی بودم، بذار بمیرم منو ببر جهنم با همین پوست و استخون هرچقدر دلت خاست بسوزون،
ولی دست از سرم بردار، من آدم خوبیم تو این زندگیم، ولم کن،
ای کاش مرد بودی بقول ایوب، میشد دوکلام باهات حرف زد یا گرفت زدت تا فهمید دردت چیه
آخخخخخ، احتمالن پی ام اس باشم، ماهها بود انقدر غمگین نبودم که نتونم جلو اشکام رو بگیرم،اصلن بی اختیار دارم گریه میکنم،نمیدونم چه مرگمه،
حتا سرکار نزدیک بود گریه کنم،احتمالن بخاطر جداییم باشه،من سخت میتونم کسی رو فراموش کنم،ولی خب، اگرم زود میشد، دیگه اون عشق هم ارزشی نداشت،که تا طرف یکماه ازش دلخور باشی، از ذهنت فراموش شه،پس اون چه عشقی بوده که بینتون بوده،
بهرحال دارم خودم رو رازی میکنم به اینکه ذهن نویسنده و متوهم من، محبت اون رو به عنوان عشق درنظر گرفته، و توهمات من بوده همه چیز، حتا وقتی تو مستی میگفت دوستم داره؟ نباید جدیش میگرفتم
اما ذهن توهمی من،،،از هر چیزی تو هر حالتی، نشانه عشق میگرفت
تاجاییکه حتا عشقی هم وجود نداشت،ربطش میداد به عشق،
حالا؟ حالا،حالا،شایدم فکر میکردم یک راه نجاته برای فرار از خونه پدری
بله،دوستان من با پول پدرشون راهی آلمان شدن و یا خونه خریدن و الان من رو مسخره میکنن که هنوز مستقل نیستم، بایدم مسخره کنن،چون من هرچقدر جمع کردم به مستقل بودن و خرید خونه و حتا رهنش نرسید
کلن،خدایا کاش که مرد بودی و کاش تمومش میکردی، این عذاب من رو تو این خونه.اصلن انصاف نیست کارت،
با یک شکنجه گر تو خونه زندگی کنم، آرامش نداشته باشم و نتونم هم مستقل شم، و هیچکس هم وقتی میفهمه فقیرم، طرفم نیاد برای رابطه
هی،،،بقول ونگوگ، تنها رنج است که تا آخر میماند