این کار پلید! و فرستادن زنها به کار بیرون خونه.حقه خود مردها بود تا از اون مجازات الهی که تا آخر عمر، بار امرار معاش رو به دوش بکشن به خاطر گناه اولیه، رها شن
حالا مونده ماا هم راهی پیدا کنیم تا از رنج زایمان و پریودی خلاص شیم،
نمیشه دو تا رنج، یکی رنج امرار معاش و دومی پریودی رو باهم به دوش بکشیم،سخته،چهار هفته از عملم گذشته و یکم رفتن سرکار برام دشواره
اینروزا به شدت بین دوراهی موندم، عقل و احساس، عقلم که رد داده کلن،و یه ته مونده هایی هم که ازش مونده،وقتی میرم پیشش در حال فروپاشیه،
از یک طرف هم همین عقلم، بهم میگه بارها کنار کشیدی با دلایل چرت،از رابطه، و بارها نرفتی جلو و امتحان نکردی و الان حسرتش مونده به دلت،یعنی چی میشد اگه وقتی بهم پیشنهاد میشد و طرف داغ بود از نیروی جوانی و حسش به من،ادامه میدادم و جا نمیزدم؟درسته مورد کم بوده،اما بوده،منم از ترس نکبتم، و از ترسو بودنم بارها ضربه خوردم،مثلن اون پسره که گفت بیا ببرمت آلمان،منم گفتم نه،من که کار خودم جوره،ایتلس هم دادم، بعد یهو کرونا اومد،اون رفت و من موندم،
تنها شرطشم این بود اونجا رفتیم جدا شیم،البته به نفع من بود،چون نه قیافه داشت نه قد آنچنانی،
ولی درمورد کاف، تمام تلاشم رو کردم، و به آبرو ریزی هم رسیدم، که تو مستی پیام دادم و سزنشش کردم که احمق بوده که این همه نخی که بهش دادم رو متوجه نشده و اینکه میتونستیم باهم باشیم و غیره،البته روز بعد پیام دادم بهش که جواب پیامم رو نده،چون از سر مستی بوده، و جوابم رو هم نداد، که یعنی کلن کنسله،
اما، حداقل خوشحالم، با اینکه آبروریزی کردم، که تلاش کردم و نشد،نه اینکه بگم خاک تو سرت بی، اگه بهش گفته بودی چی؟ اگه جور میشد چی؟اکه باهم میموندین چی؟
کاف،خیلی جور میزد باهام،باهاش از صبح تا عصر بیرون بودم و آخرم دلش نمیومد بره،بعدشم میگفت خیلی خوش گذشته بهش و امیدواره همون قدر که بامن بهش خوش گذشته،منم بهم خوش گذشته باشه،اما دوبار بود و پیامهای بینش،نمیدونم چرا ادامه نداد و تا دید ممکنه جدی شه،پا پس کشید،
اما،هنوز هم همون ترسوی قدیمم،اما کاری که کردم از یک کتاب به اسم"زیستن در روزگار سخت" الهام گرفتم که زل زدم تو چشم ترسم و پرسیدم از جونم چی میخای؟
اصلن شاید همین هم باعث شد برم عملی که انقدر ازش میترسیدم رو انجام بدم،تو اتاق انتظار عمل،وقتی کودک درونم جیغ کشان درحال بد کردن حالم بود،گفتم چه مرکته؟ بالاحره که باید این غده کثافت رو درارن،این همه سال درگیرشی، مریض شدی، داری کلیه و مثانه تم نابود میکنی، برو گمشو عمل، تا حوب شی، میخاد چی شه مگه؟ بمیری؟ خب بمیر،ولی دیکه حق نداری فرار کنی تا بدتر شی،و وقتی با خودم حرف زدم،بهتر شد،
بار قبل هم، تو ماشین،به خودم جرات دادم،بعد این همه وقت،که خودم رو ار هر رابطه ای دور نگه داشتم و تو یک لاک زشت کثافت،فرو رفتم،بوسیدمش، البته مست بود و من یجورایی ازش سو استفااده کردم!یک دحتر از یک مرد مست سو استفاده کنه! ولی خوب کردم،
از کارهای دیگه که برای غلبه به این ترس مسخره .،انجام دادم، این بود که بهش گفتم دوستش دارم،دلم براش تنگ شده،و این درمورد من که جون چند نفر رو بالا اوردم و اخرم به هیچکس و هیچکدومشون، نکفتم دوستشون دارم، نقطه عطفی بود توی زندگیم، یجورایی دارم با دیو ترسم این روزها دست وپنجه نرم میکنم گرچه هوشیار سخته،ولی میدونم اگه تو هوشیاری نباشه،کوچکترین تاثیری در رشد نداره،
مونده یک بوسه درست حسابی که امشب بازم ترس چربید بهم، نمیدونم چرا، ولی دفعه بعد میرم توی کارش، که اگه خوب بود،ادامه بدم
حس میکنم که دیگه کارم از موندن توی نقطه امن گذشته،خیلی دوستش دارم و میخام تا آخرش برم جلو،مهم نیست برام آسیب دیدن و این چیزا،
بارها جلوی خودم و گرفتم و پشیمونم الان و اینبار قبل اینکه ترامپ همله کنه به اینجا،میخام تخته گاز تو هر زمینه ای برم جلو